دانلود کتاب خوب های بد بد های خوب تاج و شمشیر مجموعه مدرسه خیر و شر مدرسه افسانه ای جلد 6 از سومان چینانی
نویسنده: سومان چینانی
ژانر: بزرگسال،عاشقانه،فانتزی،خارجی
تعدادصفحات: 424
نوع فایل: pdf
معرفی کتاب تاج و شمشیر: کتاب ششم مجموعه مدرسه افسانهای؛ جایی برای خوبها و بدها
وقتی همه چیز به پایان نزدیک میشود، وقتی دوستان به دشمن تبدیل میشوند، پیروزی هم ذرهذره معنای خود را از دست میدهد… سومان چینانی در کتابم ششم مجموعه مدرسهی افسانهای؛ جایی برای خوبها و بدها، کتاب تاج و شمشیر، ما را به نقطهای از داستان میبرد که دیگر هیچ راه برگشتی در آن نیست. نبرد نهایی نزدیک است و تنها یک نفر میتواند قدرت مطلق را در دست بگیرد. آیا پادشاه حقیقی کسی خواهد بود که همه انتظارش را دارند، یا سرنوشت دوباره چهرهی واقعی خود را نشان خواهد داد؟
در بخشی از کتاب تاج و شمشیر: کتاب ششم مجموعه مدرسه افسانهای؛ جایی برای خوبها و بدها میخوانیم
اشک از چشمان آگاتا جاری میشود و میگوید: «باهاش چیکار کردی؟ هیولا، با دوست من چیکار کردی»
«رایان» به او توجهی نمیکند و در عوض به تدروس چشم میدوزد. یک مارماهی کوچک از زیر لباس بیرون میآید. آنقدر کوچک است که کسی آن را نمیبیند. آرام از شکاف ریزی که سوفی روی حباب ایجاد کرده رد شده و وارد حباب میشود.
تدروس سریع آن را در مشتش میگیرد.
اما مارماهی دهانش را باز میکند و با صدای مار صحبت میکند، صدایی که فقط تدروس و آگاتا میتوانند آن را بشنوند…
«جادوی ضعیفت نمیتونه از تو در مقابل چیزایی که تو راهه محافظت کنه. ترسوی احمق، تو پادشاه هیچکسی نیستی. هیچکس تو جنگل طرف تو نیست. حالا فکر میکنی که میتونی در مقابل من پیروز بش؟»
تدروس جواب میدهد: «تو یه مبارزه عادلانه میتونم پیروز بشم. اهالی جنگل هم خیلی زود متوجه میشن پادشاهشون اون کسی نیست که فکرش رو میکنن.»
«واقعاً؟ بذار ببینیم کسی حرفای تو رو باور میکنه یا نه. تدروسِ یاغی. تدروسِ مار.»
«لازم نیست حرفی بزنم. وقتی اکسکالیبر گردنت رو بزنه، خودشون متوجه میشن. من تو رقابت پیروز میشم. شمشیر تاج پادشاهی رو روی سر من میاره.»
«مثل دفعه قبل؟ اون نمیذاره تو پادشاه بشی، چون هیچ شباهتی به یه پادشاه نداری. هیچی.»
تدروس با عصبانیت میگوید: «من پسر آرتورم. من وارث آرتورم.»
مارماهی با خونسردی میگوید: «فقط یه پایان برای داستان تو وجود داره. میمیری و فراموش میشی. حلقه به دست من میرسه. قدرت قصهنویس مال من میشه. تو و کسایی که دوسشون داری هم… ناپدید میشید.»
«تو خط پایانی بینمت.»
«قبل از رسیدن به اونجا میکشمت.»
تدروس به چشمان او زل میزند و میگوید: «جاپس، من تو رو میشناسم، همونطوری که برادرت تو لحظه آخر تو رو شناخت، قبل از اینکه بکشیش و اسمش رو بدزدی. میتونم رایان رو بهعنوان پسر شاه آرتور قبول کنم، چون اون وجدان داشت و میخواست خوب باشه، ولی چهطور ممکنه هیولایی مثل تو برادر من باشه؟ چهطور ممکنه یکی مثل تو پسر پدر من باشه؟»
مارماهی جواب میدهد: معلوم نیست؟»
مار لبخند میزند و صورتش را به دیوار حباب میچسباند. این بار خودش حرف میزند و میگوید: «من پسرش نیستم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.