دانلود رمان کتیبه دل
نویسنده: سپیده مختاریان
ژانر: عاشقانه
تعدادصفحات: 546
نوع فایل: pdf
خلاصه رمان کتیبه دل :
رمان کتیبه دل، داستان دختری به نام کیمیا میباشد که در حرفهی نقاشی دستی به کار دارد. او که دلش میخواهد بتواند به صورت مستقل برای خود کار کند، مدام در تلاش است که این مهم را به سرانجام برساند. از سویی دیگر، شرایط زندگیاش باعث شده تا برادرش، احمدرضا، به عنوان مرد خانواده مشکلات عدیدهای را حل کند. کیمیا که از میان جمع خانواده تنها به کاوه، پسر عمهاش، اعتماد دارد، جریان مشکلات احمدرضا را با او در میان میگذارد و…
مقداری از متن رمان کتیبه دل :
گلدان شمعدانی را جلو می کشم و و گل را وسط آن نگه می دارم و دور آن را خاک می ریزم. سطح خاک را با دست می فشارم. مشتی دیگر خاک بر می دارم تا فضای خالی را پر کنم. با آب پاش روی شمعدانی دو رنگم آب می پاشم. شمعدانی را کنار باقی گلدان ها می گذارم و با لذت به گل ها نگاه می کنم.
هر بار که گلدان جدیدی خلق می کنم، گلی جدید درونش متولد می شود. این تولدها خانه حاج بابا را چقدر زیبا تزیین کرده است. یک هفته ای می شود که حاج بابا به خانه عمو امین در اصفهان رفته بود. این دوری چند روزه از همه سال های دلتنگ زندگیم دلتنگ ترم کرده بود. حاج بابا برای من فقط یک پدر بزرگ نبود و نیست. تکیه گاه تنهایی ها، پناه خستگی ها برایم عزیزتر از هر کسی است. این نبودنش روحیه ام را کسل کرده و دلم آغوش گرمش را طلب می کند. آغوشی که سال هاست فقط و فقط به روی من باز است. هیچ وقت هیچکدام از نوه ها حق نداشتن خودشان را به اندازه من به حاج بابا نزدیک کنند. این مامن سندش شش دانگ به نام عزیز کرده اش است تا جایی که بارها و بارها همه علنا اعتراض کرده اند.
عمه مهر دخت با آن لهجه شیرین اصفهانی از روی ایوان صدایم می کند و می گوید که چای آماده است. دلم ضعف می رود برای کلوچه های زنجبیلی که عطرش تا سر خیابان هم پیچیده بود. پیش بند را باز کردم و روی درخت گیلاس گذاشتم. زیر آب خنک حوضچه دستم را می شویم. عمر مهردخت با لبخند خسته نباشیدی می گوید. روی قالیچه ای که پهن کرده کنارش می نشینم و می گویم:
ـ کاش از خدا یه چیز دیگه خواسته بودم، عجب بویی راه انداختی! شما خسته نباشی!
یکی از کلوچه های طلایی خوشرنگ را بر می دارم و با ولع گاز می زنم. طعم دلنشین زنجبیل زیر زبان می نشیند. عمر مطابق همیشه که عاشقانه مرا می پاید می گوید:
ـ قربون قد و بالات برم نوش جونت.
صدای زنگ تلفن از سالن می آید. نگاهی به عمه می اندازم. آرام می گویم:
ـ من جواب می دم.
کلوچه نیمه خورده را به ظرف بر می گردانم و با عجله به سمت تلفن می روم.
ـ سلام.
ـ سلام کیمیا جون خوبی؟
ممنون. شمایین خانم ساجدی؟ خوبین؟
ـ مرسی گلم. زنگ زدم به گوشیت در دسترس نبودی. مجبور شدم به خونه زنگ بزنم.
ـ کار خوبی کردین.
ـ یه خبر داشتم برات. آقای عبادی، همون دوستمون که صاحب هتل هخامنشه.
طرح هات رو دیده و خیلی خوشش اومده. دوست داره همون طرح ها رو براش اجرا کنی. در ضمن می خواد نما و حاشیه راهروها و اجرای شومینه اتاق ها هم با تو باشه. اجرای یک هتل برای من که چند سالی بود وارد این عرصه شده بودم قدم بزرگی بود. می توانستم خودم را نشان دهم تا بعدها پروژه های بهتری به من سپرده شود. چطور کار به این بزرگی به من كم تجربه سپرده شده بود جای سوال داشت. سعی کردم کنجکاویم را پنهان کنم. شیرینی این موفق موفقیت هرچند هنوز شروع نشده بود به حدی بود که تعجیم را پشت لبخندم محو کنم و بگویم:
ـ خیلی خبر خوبی بود خانم ساجدی. همین امشب کارم رو روی طرح ها شروع می کنم. فقط کی می تونم برای بازدید برم؟
ـ شماره آقای عبادی رو برات می فرستم باید با خودش هماهنگ کنی. فقط موردی که هست خیلی عجله داره و
می خواد چند ماه دیگه هتل رو افتتاح کنه.
ـ آخه چند ماه برای اجرای کار به این بزرگی، زمان کمیه!
ـ می دونم عزیزم ولی مطمئنم از پسش بر میای. برای باقی مسائل خودت می دونی و آقای عبادی. من فقط یه واسطه بودم گلم. دیگه مزاحمت نمی شم. ترگل صدام می کنه. ببینم چی کار می کنی؟
ـ روی ماهشو ببوسید. قربونتون برم. خداحافظ.
ارتباط که قطع شد به فکر می روم. کار کردن روی این چنین پروژه ای یکی از رویاهایم بود ولی زمان کمی که داشت کار را سخت می کرد. من فقط به تابلوهای نقش برجسته سفالی فکر می کردم ولی اضافه شدن نمای راهروها و کار روی شومینه اتاق ها کار را طولانی می کرد. طرح تابلوهای نقش برجسته آماده بود ولی تهیه سایر طرح ها زمان می برد. از سالن خارج می شوم. باید از کسری کمک می گرفتم.
ـ چیزی شده عمه؟ کی بود زنگ زد؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.