دانلود رمان وهم سبز
نویسنده: طوبی خ (مارال)
ژانر: عاشقانه
تعدادصفحات: 1460
نوع فایل: pdf
خلاصه: امیر همایون ارجمند مرد مقتدر و به شدت توداری که با نبود دختری به اسم خزان کنار میاد تا دوباره به زندگیش سر و سامون بده! غافل از این که صمیمی ترین دوستِ نامزدش، همون دختر گمشده ایه که یه روز رابطهی مخفیانه و عاشقانهای رو باهاش گذرونده همون کسی که به ظاهرا با نبودش کنار اومد…همون دختری که بی سر و صدا یه روز رفت و حالا برگشته اما اینبار…
مقداری از متن رمان وهم سبز :
– همایون این شمع پیدا نشد؟
لب هایم را اسیر دندان کردم و پر حرص عقب کشیدم تا شمع را روشن کنم قرار نداشتیم حالا که کسی نبود نسیم نامزدش را دنبال خودش راه بیندازد و از اعتماد خاتون این وسط سوء استفاده شود خشک و سرد سلامی دادم. قبل از آنکه کبریت را روشن کنم شعله های فندکش را سمت فتیله ی شمع گرفت تا کار را سهل کند.
شمع را با دو انگشت شست و سبابه ام گرفتم روشنایی اندکش ظاهر نامناسبم را نمایان کرد و او از این فرصت نهایت استفاده را برد.
– وقت بدی اومدم.
نتوانستم پوزخندم را مهار کنم وقت بدی آمده بود و جایی که حرمت داشت و کلیدش را خاتون به من سپرده بود که چشم و گوشش شوم تاکسی دست از پا خطا نکند، حالا یک مرد سر راهم سبز شده و درباره وقت برایم حرف زده بود!
– شما هر وقت دیگه ای بیاین باز هم نامناسبه در ضمن مدل لباس پوشیدنم تغییر نمیکنه
از کنارش رد شدم و سمت هال شتافتم لعیا آرام گرفته و نسیم دست دور شانه اش انداخته بود تا از ترسش کم شود هر چند که آرام گرفتنش طبیعی نبود.
روی مبل نشستم و همین که نگاهم را به نسیم دوختم، آهسته زمزمه کرد:
– چیه؟ قرار نبود بیاد داخل خونه منتهی صدای جیغ و داد لعیا نذاشت بی غیرت راهش رو بکشه بره.
از این دید به ماجرا نگاه نکرده بودم در باز شد و نسیم دنبال مردی رفت که آستانه ی در منتظر ایستاده بود تا شاید کمکی از دستش بربیاید. عصبی از اوضاع قمر در عقرب با سر انگشتانم دستهای لعیا را نوازش دادم و سر شوخی را باز کردم
الان همه جا روشن میشه نگران نباش… میبینی قدم نحس نسیم خانم این بلا رو سرمون آورد
تک خنده ای زد و فین فین کنان صاف نشست.
– فوبيا مریضیه رها مگه نه؟
حس خفگی سراغم آمد. ته دلم خواهان این بود که «نه» بگویم اما واقعیت همیشه تلخ است. لعیا فوبیا داشت آن هم از تاریکی انکارش فقط به ضررش بود، پس جای اینکه مستقیم و چکشی جواب دهم بحث را عوض کردم و دستم را روی دسته ی مبل گذاشتم
– میگی دارن اون بیرون چیکار میکنن؟
بلند خندید و همان موقع برق ها آمد. روشنایی چه نعمتی بود! حالا می فهمیدم آن هم درست وقتی که لعیا به جنب و جوش افتاد و پشت پنجره رفت تا سرکی به حیاط بکشد روی مبل ولو شدم و با همان تیپ نامناسب و از نظر نامزد نسیم جلف پا روی پا انداختم و منتظر گزارش لحظه به لحظه اش شدم.
– حیاط خاتون زیادی بزرگ و پر دار و درخته. عین جنگل میمونه این آب زیرگاه کجا رفته شیطونی؟
دست از تکان پاهایم برداشتم و از حالت درازکش بیرون آمدم. نگران به لعیا نگاه دوختم و حافظه ام خاطراتی که سمج در سرم چرخ می زدند به یاد آورد و دلم ریخت از اینکه حال خوب حالایش دو دقیقه بعدتر ناخوش شود. از روی مبل بلند شدم و قبل از آنکه به او برسم لبهایم را از هم باز کردم و بی مقدمه گفتم:
– لازم نیست قرصات رو بخوری؟
پرده ی توری در دستش با این جمله سر خورد و آزاد شد. لب و لوچه اش را جمع کرد و با ظاهرسازی اشکهای حبس شده ی پشت چشمانش را به لبخندی فریبانه و ادار کرد.
– نه بابا میبینی که هنوز زنده م. در ضمن خیلی طول نکشید سوپرمن دو سوته برقا رو وصل کرد.
خنده ام گرفت این دختر بیش از اندازه انرژی داشت بیش از توانش لبخند روی لبهایش جا خوش کرده بود اصلاً این حجم از شوخ طبعی در زمانی که ترس بر او سوار بود جزو ممکنات نبود. سرم را به طرفین تاب دادم و کنارش رفتم تا محض کنجکاوی که نه فقط همراهی لعیا سرکی به حیاط کم نور و نسبتاً تاریک بکشم، مبادا شیطان در جلد نسیم برود و شرمندگی اش پای همه مان بماند دست خودم نبود، دلشوره داشتم از اینکه بی پروا کسی را دوست داشت و احمق تر از همیشه چشم بسته به دنبال آن مرد زیادی گستاخ بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.