دانلود رمان شب آفتابی نویسنده: منیره،مهریزی،مقدم
دانلود رمان شب آفتابی
نویسنده: منیره،مهریزی،مقدم
ژانر: اجتماعی،عاشقانه
تعدادصفحات: 560
نوع فایل: pdf
60.000 تومان
اگر مالک اثر هستید و از انتشار ان رضایت ندارید به شماره ی 09221706572 در تلگرام یا واتس اپ پیام بدید .
دانلود رمان شب آفتابی
نویسنده: منیره،مهریزی،مقدم
ژانر: اجتماعی،عاشقانه
تعدادصفحات: 560
نوع فایل: pdf
معرفی رمان شب آفتابی :
رمان شب آفتابی اثر منیر مهریزی مقدم، با نگاهی به زندگی شهدا و مفقودین در زمان جنگ، داستان دختری به نام رضوانه را روایت میکند که مادرش با سختی و تلاش فراوان او را به یک جایگاه درست در جامعه رسانده است. اما دست روزگار چالشهای فراوانی برای آن دو ایجاد میکند و رازهایی از گذشته فاش میشود، رازهایی که باعث تغییر زندگی رضوانه و مادرش میشود.
این رمان عاشقانه اجتماعی از نشر شادان در ۵۶۴ صفحه به چاپ رسیده است.
خلاصه رمان شب آفتابی :
رضوانه شیخیان دکتر جوانی اس که با مادر خود ریحانه زندگی میکند. او و مادرش تصویر میکنند که پدرش شهید شده است و مادر به تنهایی دخترش را بزرگ کرده و در تربیت وی از هیچ کوششی دریغ نکرده است. رضوانه، با معاینه ی یکی از مریضان پی به خویشاوندی وی با خود میبرد. او یوسف شیخیان، پسرعموی اوست که بعد از سالها بیخبری برای پیدا کردن آنها آمده است. آمدن یوسف، مصادف با گشوده شدن رازهایی از گذشته و بازگشت پدر میشود و ماجراهای جالب و غیرقابل پیشبینی آنها را به سوی یک زندگی جدید سوق میدهد.
مقداری از متن رمان شب آفتابی :
پس از گذراندن شب کاری نه چندان پرماجرایی برای تعویض نوبت کاری شیفت و رفتن به خانه آماده میشدم در حال بستن دکمه های مانتوام بودم صدای تلفن همراه داخل کیفم مرا شتابان به آن سمت کشاند. در این وقت فقط میشد حدس زد که تماس گیرنده مادرم باشد که طبق معمول باید خسته نباشیدی میگفت و می پرسید راه افتاده ام یا نه همین بود دیگر محبت مادرانه و هیچ اعتراضی نمی شد کرد.
ولی حدسم درست نبود دوست و همکارم دکتر شرافت این اول صبحی روی دست مادرم بلند شده بود. پاسخ دادم: «سلام خانم تو باید الآن اینجا باشی و شیفتت رو از من تحویل بگیری کجا سرت گرمه که تلفن میزنی؟»
فروغ با لحنی توأم با خنده و چاپلوسی پاسخ داد: «سلام سر بهترین ماهرترین خوشگل ترین پرکارترین و خوش قول ترین دکتر دنیا خسته نباشید. صبحت به خیر اجازه میدی قربونت بشم خانم دکتر؟!»
بی اختیار خنده ام گرفت این طور به نظر میرسید که نقشه ای برای من داشت گفتم: «باز ولخرجی میکنی و مایه میداری؟! چه خوابی برام دیدی؟»
به ظاهر جدی پاسخ داد: «خدا خفه م کنه اگه بخوام یکیش رو الکی گفته باشم همهش حقیقته من رو هم که می شناسی، بی اغراق بهت ارادت دارم و میمیرم برات شک داری؟»
بی حوصله از آن همه چاپلوسی دوستانه با نگاهی به ساعت دیواری اتاقم گفتم:
«خب، بعد از همه اینا بگو چی میخوای که دیرم شد.»
لحنش شل شد و غصه دار پرسید: «داری میری؟ امروز کار مهمی داری؟ نمیشه به درخواست کوچولو ازت بکنم؟»
فروغ بهترین دوستم بود و دلم نمی آمد نپرسیده خواهشش را رد کنم از این رو گفتم: «تا درخواست کوچولوت چی باشه!»
با ناراحتی گفت: «هیچی اگه کارت مهمه مزاحمت نمیشم!»
در پاسخ ناراحتی اش به شوخی غریدم: «بعد از اون همه چاپلوسی بنال ببینم چی میخوای؟»
محتاطانه پاسخ داد: «پرواز کاروان مامان اینا تأخیر داشته میخواستم اگه برات امکان داره چند تا مریض من رو ویزیت کنی و هر کدوم که لازمه مرخص کنی. گمون نکنم بتونم زودتر از ساعت یازده دوازده برسم» و برای مظلوم نمایی ادامه داد: «حالا اگه کارت مهمه میام ولی اگر واجب نیست منم بمونم»
دلم نیامد خواسته اش را رد کنم خودم را به جای او و مادرش را به جای مادر خودم فرض کردم هر چند که او مثل من تک فرزند نبود و خواهر و برادرهای دیگری هم داشت که دورو بر مادر و پدرش باشند خوب او هم دوست داشت و مسلماً پدر و مادرش نیز دوست داشتند که فروغ هم برای بدرقه سفر حج آنان در کنارشان باشد. گفتم: «خیلی خب باشه طفلک مظلوم من تسلیم میمونم خیالت راحت باشه»
از صدایش معلوم بود به سرعت خوشحال شد و با شادمانی توی گوشی داد کشید: «فدات بشم، شک نداشتم اون همه جنبشی که به فکم دادم بیهوده نبود. کی باشه توی عروسیت جبران کنم!»
ظاهراً جدی پاسخ دادم: «بزک نمیر بهار میاد نمیخوام وعده سرخر من بدی. به جای این نصفه روز یک روز کامل به جام میمونی که جبران بشه!»
با لحن تسلیم گونه گفت: «هرچی تو بخوای اصلاً دستور بدی یک هفته به جات وامیستم خوبه؟ حالا جدی کارت مهم نبود؟»
:نه میخواستم برم کارهای مربوط به شهرداری زمینم رو انجام بدم میذارمش برای فردا کار تو مهم تره!» دوباره با خوشحالی و چرب زبانی از من تعریف و تمجید کرد و با آرزوی اینکه ان شاء الله هر چه زودتر پلوی عروسی ام را بخورد خداحافظی کرد. گوشی را که قطع کردم برای تمرکز گرفتن چند دقیقه ای بر روی صندلی و لو شدم. برنامه امروزم به هم خورده بود ولی چاره ای نبود اوقاتی پیش آمده بود که به کمک فروغ نیاز داشتم و او در حقم کوتاهی نکرده بود حالا خوب که شب پیش فقط نزدیک صبح یک مریض اورژانسی آوردند و تا آن وقت شب آرامی داشتیم.
پیش از تعویض دوباره لباس اول با مادرم تماس گرفتم و دیر رفتنم را موجه کردم که نگران نباشد پس از آن دوباره روپوش سفیدم را پوشیدم و از اتاقم بیرون آمدم توی ایستگاه پرستاری با پرستارهایی که تازه شیفت را تحویل گرفته بودند سلام و احوالپرسی کردم و علت ماندنم و غیبت دکتر شرافت را توضیح دادم و همراه دو نفر از پرستارهای مسئول که پرونده های بیمارهای فروغ را برداشتند برای ویزیت بیمارانش راه افتادیم.
بیمارهایی را که مربوط به فروغ میشدند یکی یکی معاینه میکردم و با خوشرویی علت حضورم را برایشان توضیح میدادم وضع هر کدام که مساعد مرخص شدن بود دستور مرخصی میدادم و سفارشهای لازم را برای بهبود و دوران نقاهتشان میکردم و کسانی که مرخص نبودند سفارشهایم خطاب به پرستارشان بود.
ساعت از ده گذشته و تنها اتاق آخر مانده بود در آن اتاق دو نفر بیمارهای خودم بودند و یک مرد جوان بیمار فروغ بود.
با اینکه بیمارهای خودم را صبح اول وقت ویزیت کرده بودم باز هم احوالشان را پرسیدم و به سراغ بیمار فروغ رفتم. بدون توجه به اسمش که برای ما پزشکان تقریباً به چشم نمی آمد، بر روی تابلوی بالای سرش به مورد بیماری اش نگاه کردم: «آپاندیس حاد.»

نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.